۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه

هفتاد وسه سال زندگی آزگار درچند نوشتار ( بخش نخست )



به یاد ارشیا ارشادی که تا آخرین نفس ها به یاد مردم وایران بود 



هفتاد وسه  سال زندگی آزگار درچند نوشتار 

هرمز نیک آئین 
2020/05/10
ایستگاه دهم 



آدم بودن را ازایرانی ها بیا موزید 


عاقبت خاک دل کوزه گران خواهی شد     حالیا فکر سبوکن که پر ازباده کنی 

مقدمه 
زندگی نوشت برای همه اقدامی لازم و شایسته می باشد چون هم جنبه تجریی وهم آموزنده دربردارد 
متاسفانه بسیاری تحت " تسلیم " تئوری های دینی ازنوشتن اینگونه یادها ویادمان ها " هراس دارند .
آنهاکه ازمرگ می هراسند هرگز بدنبال " زندگی نوشت " نمی روند _ برخی وقتی مرگ را درآستانه درب مشاهده می کنند به فکر " زندگی نامه " می افتند ولی افسوس که برای بیشتر این افراد " مهلت " گذشته است و آن توانایی " فکر کردن " و بیاد آوردن وبرزبان آوردن کاهش یافته و نا وتوانی برای " تحدید یادها " باقی نمانده است .



بنابراین بسیار مردمانی خاطرات زندگی خودرا چون کتابی ناگشوده به همراه خود می برند .

حس وقدرت وتوان " نوشتن " این خوبی را دارد که نویسندگان دست کم بخشی از خاطرات وتجربیات تلخ وشیرین خودرابه آگاهی دیگران برسانند 

ولی یک مشکل مهم درمیان نقطه ضعف های فرهنگی ما وجود دارد وآن " توجه به مرده ها " می باشد !
این " مرده خوانی " ها البته بسیار تاسف بار هستند چراکه " مرده خوانها " نوشته ها را وقتی می خوانند دچار افسوس واندو هی  ومیل به واکنشی می گردند که دیگر نمی توانند برای " هیچ " ویاد  بیان نمایند ( ؟ )

درقالب عکس  خاک خورده چه آشنایی 
اینک بهت وتامل  _ بغض فرونشسته   _ اینک  سکوت 

باران بی بهانه دیگر فرونشست 
شب به  تنهایی  یاد خاطره ها می کند
ونبود تو درقاب خاطره ها 
خط پایان را نشان می دهد 



از دیروزهای دور 

(((((حقیقت پیش همه است و نزدهیچکس به تنهایی  نیست ))))

دریکی از روزهای گرم امرداد درهفتاد واندی سال پیش درجنوب  شهر تهران ودر یک خانه کوچک بوسیله یک قابله بدنیا آورده شدم 


هنوز خودی خودرا چندان نشناخته بودم که در5 سالگی پدر  جوان وکارگرم دراثریک بیماری ساده فوت نمود .

درآن روز خودرا در یک محلی که بعدها فهمیم قبرستان است حس کردم _ همه سیاه پوشیده بودند وتعدادی هم گریه می کردند ومن ازاین گردهمایی مرگ دربهت فرورفته بودم ونمی دانستم واقعا چه خبراست ؟

در درازای این مراسم چند نفری به من که درگوشه ای کز کرده بودم نزدیک شده وبرسرمن دست می کشیدند ومرا می بوسیدند ولی هیچ کس بمن توضیح نمی داد در آنجا چه خبر است ؟

از آنروز سنگین نگاه دیگران برمن ترحم آلود بنظرم می رسید و کاملا حس می کردم با سابق فرق کرده است ولی هنوز نمی دانستم چرا ؟



از آن روز به بعد از چند نفرشنیدم که به مادر من سفارش می کردند : مسئولیت شما ازاین پس بیشتراست چون برای فرزندان هم مادر هستی وهم پدر !

من در آن روزها معنای این سفارش را درگ نمی کردم _ بعدها با ایجاد محدودیت ها وافزایش نگرانی های مادر ومراقبت شدید درحد نوعی زندان تازه کم کم باز معنای " توصیه " مادر وپدر باهم " آگاهی یافتم 


مادر نازنینم از آن پس با دقت و وسواس خاص تک تک لحظات زندگی منرا تحت نظر داشت تا وظایفی راکه دیگران براو هموار کرده اند بخوبی انجام دهد 

امروز در سن 73 سالگی می توانم ادعا کنم که درطول این دوران کوچکترین حادثه ای که منجر به زیان جسمی شده باشد برای من پیش نیامده است 

این آمار " شگفتی است " نمی دانم شاید مراقبت های به شدت " عاشقانه " مادر دردوران کودکی ونوجوانی دلیل آن سلامت جسمی باشد

مادر مرا چون جان ونفس خویش نگاهداشت _ تا زنده بود ازاو سپاس گزاری کرده وتلاش کردم قدر محبت های عاشقانه وبی بهانه اورا بدانم 



&&&&&&&
مادر  : یک رود پرخروش _ یک راه ناتمام 
 


  به یاد و برای مادرم آن سمبل تحمل وگذشت ودریادلی ومدارا 
 
رویای ناتمام 
یک رود پرخروش 

یک راه پرنشان 
دنیایی از کلام

یک کوه استوار 
یک درس ناتمام

هستی تو درمیان 
در فکر ودرخیال 
هرلحظه هرمکان 

مادر 
گلزار پر زگل 
دریای بیکران 
  
یک نام وصد نشان 

اکنون تونیستی 
من مانده در زمین 
خسته ازاین زمان 
دست مرابگیر مانند کودکی 
نام مرا بنام 
درپیش خود بخوان 

رفتی ومن هنوز 
باور نمی کنم 

ای نام بی بدیل 
مانای جاودان 

بی طاقتنم کنون 
سرگشته بی عبور 

برجای مانده ام 
مبهوت این زمین 
آشفته در  زمان  

مادر 
یک قصه بزرگ 
دنیایی ازمرام
یک واژه صدنشان 

این دل نوشت رابرای سنگ مزار مادرم نوشتم 

 گرچه سراینده نبوده ونیستم ولی تلاش کرده ام که  در " دل نوشت " های خود  جانانه ترین واژه ها را درکنار هم به چینم تا شاید بتوانم به زیبا ترین شکل ممکن احساس خودرا چاری نمایم 



1_کودکی 

دوران کودکی را به سختی وتنهایی پشت سرنهادم 

کودکی دززیرنیم  سایه ای گریزان
سرشار از شور وهیجان 
با مادری پرمهر ونگران
ازسر من گذشت 

یک نونهال روبه  جوانه 
با خیال های کودکانه 

درآرزوی دیدن آنسوی درب بسته 
 درشوق پرواز_  اما چه سود  بال شکسته

کشتی خیالی که به گل نشسته 
تیرهای فریاد به باد نشسته 

روزهای دل آونگ 
لبخند ازمن فراری _ دور
 فرسنگها
فرسنگ
درنزدیک کسی نبود 
دردور دست ها نیز
ومن با صدای کودکی 
فریاد می زدم 

به درود کودکی که فکر کردن به تو نیز دشوار است
 
کودکی مرا به 7 رساند  ومدرسه گلزارو خانم " نوروزی " ومشکل یاد گرفتن "هه" دوچشم و کلمه مهتاب _ آموزگار مهربان من چه کوششی کرد تا من آموختم


وشایذنوجوانی 

هرمز نیک آئین 
2020/05/12

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

قابل توجه ویاد اوری : هرگونه نظر شامل توهین _ تهمت _ ناسزا و کلمات رکیک وزننده حذف می گردد _ قوانین اخلاقی _ و رعایت اصول ادب دمکراتیک حکم می کند درکمال آرامش وبا استفاده از ادبیاتی متمدنانه درباره متن یاداشت بنویسید _ باسپاس از حسن توجه و همکاری شما _ ارشیا